میــــــــــــــــــم



یکی از پرجنب و جوش ترین و اکتیو ترین ماههای سال اسفنده . . .

همه به فکر تهیه ی لیست برنامه ریزی هستند ، حساب کتابای مالی سالیانه شونو بررسی میکنن ، چیزای قدیمی و کهنه و به دردنخور رو از خونه هاشون بیرون میریزن تا چیزهای نویی بخرن ، چیزایی که تمیز نیست میشورن و پاک میکنن ، حتی گاهی تعمیرات وتغییر دکور انجام میدن ، برای خودشون و دیگران خرید میکنن، دونه ی گیاه برای سبزه هفت سین خیس می کنن ، کارای اداریشون رو سروسامون میدن و. و.

توی اسفند هیچکس بیکار نیست. هیچکس کرخت وبی حال نیست

من اسفند رو خیلی دوست دارم

اسفند ماه شاد و  پویاییه . شاید عید لذت بخش باشه ، ولی روزهای اسفند مثل روزهای عید کش نمیان و مارو چاق!نمیکنن و البته از هم صحبت شدن و معاشرت با کسایی که بهمون حس خوبی نمیدن هم در امانیم!

توی اسفند ما خودمونیم و هرکاری دوس داریم میکنیم ، بعضیا کل خونه رو میریزن بیرون و میشورن و بعضیا هم مثل من فقط یه سرکشی کلی و تمیزکاری جاهایی که لازمه رو انجام میدن!

اسفند ماه لذت بردنه ، لذت قدم زدن توی پیاده روهای شلوغ و نگاه کردن به مغازه های رنگی رنگی و حراج ها ، دیدن بساط عید و ظرفای سفالی  وماهی قرمز ، بازارای هفتگی و . و.  ودیدن مشغول بودن و جنب و جوش آدما تا رسیدن سال جدید   همش کلی انرژی به آدم تزریق میکنه، انگار که تاریخ انقضای هرکاری وقتی سال نو بشه  میرسه و کارها باید انجام بشن قبل از اینکه تبدیل به کارای پارسال بشن!!!

داشتم اینا رو تایپ می کردم یهو یادم افتاد به کسی که اسفند براش نه تنها لذت بخش نیست بلکه هیزمیه به آتیش ناراحتی و استیصالش.

کسی که توی اسفند به فکر تهیه ی میوه و تنقلات برای مهمونی های عیده و لباس نداشتن بچش و یا حتی بدتر از اون به فکر نبودن خونه ی مناسب و هزینه ی کافی برای چیزای روزمره.

امیدوارم خدا بهمون کمک کنه که چشمامونو باز کنیم اینجور آدما رو ببینیم و کم وزیاد بتونیم دستشونو بگیریم. 

انشالله کسی شب عید محتاج نباشه و شرمنده ی خودش و خانوادش نشه :) 



روزهای عاشقی دنباله دار و مستمرند.
یکی از آن روزها ، روزیست که خسته از سرکار میایی با یک شاخه گل سرخ، روزی که زودتر بیدار شدی برای دم کردن چای،روزی که بوی قورمه سبزی و برنج دم کشیده توی خانه پیچیده، روزی که ملافه های تازه شسته شده روی بند رخت پهن است،روزی که دونفری نشسته بودیم توی کافه و بیرون باران میبارید،روزی که اجازه ندادم ظرف ها را بشویی،روزی که روسری ام را صاف اتو زده ای، روزیست که نشسته ایم کنار هم و دو فنجان چای تازه دم لاهیجان باعطربهارنارنج شیراز یخ میکند ، روزیست که برایم لاک خریده ای، روزیست که دوتایی دست به دست هم حرف میزنیم وپیاده خیابان هارا قدم! یکی از روزهای عشق روزیست که کنار هم روی یک مبل نشسته ایم و پتو پیچ شده فیلم تماشا میکنیم، روزی که شام ساندویچ همبرگرخانگی داریم، روزی که دیر کردی و زنگ میزنم کجایی، روز عشق روزیست که غافلگیرانه سبزی تازه خریده ای، روزی که امتحان دادیم و بعدازآن تا ظهر توی بازاروکیل چرخیدیم، روزی که از حیاط آب و جارو شده بوی خاک نم دار می آید،روزی که یک کاسه بزرگ سالاد درست کردی با نارنج تازه ، روز گرم تابستانی که از بیرون آمدیم و یک پارچ شربت بیدمشک و نسترن خوردیم!
روز عشق هر روز است و کوچکترین کارها وقتی با مهر همراه باشند بزرگترین عاشقانه ها هستند. و هر عاشقانه ای زیباست.
روز عشق توی تقویم هم زیباست! چه برایم خرس عروسکی سه متری بخری، چه یک شاخه گل، چه لوازم ارایشی،شکلات و.
چه برایت ادکلن بخرم،چه کاپشن،چه جوراب و
عشق است که ارزش هدیه ها را نمایان میکند :)


سالی ک با هری پاتر آشنا شدم تابستون 1380 بود . یا به عبارتی تابستون 2001! تازه کلاس اولم شروع شده بود و میخواستم برم کلاس دوم! اشتیاق عجیبی برای خوندن داشتم. عاشق دنیایی بودم که واردش شده بودم دنیای معرکه ی توانایی مطالعه! مادرم دبیر ادبیات بود و پدرم مدیر مدرسه وخونه ما پر بود از کتاب! هرروز میرفتم سراغ یه کتابی و شروع میکردم ب خوندن با اینکه کلمات قلمبه سلمبه ی بعضی متنها رو نمیفهمیدم ولی خیلی برام جذاب بود همه ی این چیزهایی ک توی خونه برام رازآلود و کشف نشدنی بود حالا میتونستم بخونم! کاملا به حس اون وقتمو به یاد میارم.

مامان وبابا که اشتیاق من به کتابو دیدن همون سال منو کانون پرورش فکری ثبت نام کردن و چند تا کتاب کودک و نوجوان هم برام خریدن مثل چند تا از داستان های شاهنامه به زبان کودکانه که 3یا 4تا جلد با عکس بود و داستانی نوشته شده بود و یه سری هفت جلدی قصه های خوب برای بچه های خوب. من خیلی دوس داشتم و میخوندمش ، کانون معمولا هربار دوتا کتاب به همه میداد ولی ب من سه تا میداد ببرم خونه، چون تند تند کتاب میخوندم.

تا اینکه یه روز . همون روز عجیب و به یادموندنی رسید. کاملا میتونم به یاد بیارم! اوایل مهر همون سال بود و من میرفتم کلاس دوم . روز پنجشنبه بود. روزش رو دقیق یادمه چون فرداش جمعه بود و طبق معمول ناهار خونه ی مادربزرگم بودیم، هنوز مانتوی مدرسه تنم بود که بابام رسید خونه و یه کتاب دستش بود .میگفت این کتاب مال کتابخونه ی مدرسه است وخیلی طرفدار داره وبچه ی همکارشم خیلی دوسش داشته و همکاربابام بهش گفته که این کتاب جالبیه! منم خوشحال از به دست اوردن یه کتاب جدید سریع لباس عوض کردم وناهار خوردم و شروع کردم به خوندن کتاب.

اسم کتاب بود"هری پاتر و زندانی آزکابان" بعله من اول از همه کتاب سوم رو خوندم! خلاصه این کتاب اونقدر منو جذب کرد و با خودش برد ک تا به حال درمورد هیچ کتابی سابقه نداشت اونو از ظهر دستم گرفتم و خوندم و خوندم وخوندم تا وقت شام ک به زور بردنم شام بخورمو دوباره خوندم تا وقتی که به زور خاموشی زدن ک بخوابیم خونه ی ما وقتی که دبستانی بودیم توی وقت خواب و غذا خیلی قانونمند بود 8شام بود و 9ونیم هم من و داداشم باید دیگه میخوابیدیم!

جمعه با شوق زیاد ساعت 7صبح بیدار شدم قلبم تند تند میزد و حس عجیبی داشتم ودوباره شروع کردم به خوندن بقیه داستان وارد شدن به همچین دنیایی برای من که یه دختر 8ساله بودم خیلی خاص وخیلی شگفت انگیز بود! کتاب به بغل رفتیم خونه ی مادربزرگ و اون روز نه توی حیاط خیلی بزرگشون دوچرخه سواری کردم،نه توی اتاقهای تو درتوش قایم باشک، نه به مرغ و جوجه ها نگاهی انداختم ونه حتی به اتاق زیرشیروونی ک پر از وسایل باحال وباب قصه سرایی وبازی بود سر زدم! فقط وفقط کتاب دستم بود و میخوندمش و یامه که همونجا تمومش کردم و مطمئن بودم بازم از این کتاب هست و این تموم نشده! خب همه مون میدونیم.

واقعا هم تموم نشده بود مگه نه؟؟
اون موقع ما اصلا توی خونه کامپیوترم نداشتیم فقط خالم ک دانشجو بود کامپیوتر داشت رنگش سفید بود و از این مانیتورای لامپی بزرگا ک باهاش کارای برنامه نویسی وریاضیاتی میکرد و خب اتصال به اینترنت نداشت. تازه اگرم داشت اصلا من بلد نبودم و نمیدونستم چطوریه!

خلاصه توی کانون انقد از هری پاتر و زندانی آزکابان گفتم ک خیلی از بچه ها طرفدارش شدن اونها هم تحقیق کردن و کتابا رو آوردن تالار اسرار و سنگ جادو و زندانی آزکابان!

بقیه اش بین همه ی هم سن وسالای ما که تو بچگی هری رو خوندن یکسانه. انتظار برای چاپ کتابهای جدید . اومدن اینترنت دایال آپ توی خونه ها. دانلود یه عکس از دانیل یا روپرت یا اما که هر کدوم 7_8دقیقه طول میکشید! پیدا کردن فیلما و بزرگ شدن با دنیایی ک رولینگ خلق کرد و عشق ورزیدن به اون دنیا!

من هنوزم پی دی اف همه ی کتابای هری رو روی گوشیم دارم، اخبار سایت دمنتور رو توی فیدلی گوشیم دنبال ومیکنم و توی به کانال هم عضوم.

هری برای ماهایی که باهاش بزرگ شدیم و لحظه لحظه تحول رو دیدیم فقط یه داستان نبود.
هری تجلی خودمون بود وقتی بزرگ میشد و تغییر میکرد ، عاشق میشد یا میترسید، دوست پیدا میکرد یا از دست میداد ، بزرگتر میشد ،عاقل تر میشد، بیشتر میفهمید و دنیاش ترسناک تر و بزرگ تر میشد.

البته خب. همه مون قبول داریم که یه جورایی
اون و دوستاش خیلی استثنایی تر بودن

از این خاطره کودکانه ک بگذریم،

دو سه شب پیش جانوران شگفت انگیز رو دیدم.

هنوز نسخه بلوری نداشت .اما باز اون حس کودکانه جادویی بودن و خاطرات رو در من زنده کرد. اگه تو بچگی طرفدار کتابای هری بودین. این فیلمم از دست ندید


انگار آذر اومده و رسیده به وسطاش و من از مهر اینجا رو ول کرده ام به امون خدا :))

این دوماه خیلی شلوغ پلوغی تو زندگی من اتفاق افتاد ! 

یه اسباب کشی تمام عیار داشتیم با اعمال شاقه :)) به خونه ی دیگه ای که یه ربع با خونه ی قبلی فاصله داره. در حقیقت ما اومدیم خونه ی خواهرشوهر رو اجاره کردیم چون توی یکی از اتاقاش که یه نیم طبقه پایین هست وسایلاشه و نمیخواست دست کسی بده از طرفی هم خونه خالی بود و احتیاج به مراقبت داشت.ما اومدیم اینجا و الان در خونه ی قبلی مستاجرها سکنی گزیده اند خنده

اینجایی که الان هستیم بهتره ، بزرگتره ، نوسازه ، اتاقمون حسابی جاداره ، خوشگل تره و. ولی خب یه حس نوستالژیکی توش هست که گاهی میاد سراغم و منو غمگین میکنه.

گاهی به درودیوارش نگاه میکنم وحس میکنم فرانک از پله ها داره میاد پایین ، رفته تو اتاق .

بعضی وقتا که دارم توی آشپزخونه ظرفا رو میشورم حس میکنم الان میاد و میگه ای بابا نمیخواد ولش کن حالا چند دقیقه اومدی اینجا بعدا خودم میشورم :)

گاهی که آماده شدم و  تو هال منتظر علی نشستم که از اتاق بالا بیاد که بریم بیرون فک میکنم الان فرانک از نیم طبقه ی پایین که اتاقش اونجا بود لباس پوشیده و آماده میاد بالا و میگه خب بریم !

بعضی وقتا توی خونه میگردم و بهشون فکر میکنم ، مخصوصا" طبقه ی پایینی که وسایلاش اونجاس 

وقتایی که بیرونیم و داریم برمیگردیم خونه ، تو ذهنم میاد که داریم میریم یه سری به فرانک بزنیم ! 

البته الان نزدیک دوماهی میشه که اینجاییم و حسه  کمرنگ تر شده ولی خب خنده

از این که بگذریم این ترم فقط یکشنبه ها کلاس دارم و این همه وقت آزاد منو تبدیل به موجودی بس تنبل کرده !

انقد دوس دارم این وبهای روزنویس خانومای خونه دارو میخونم!!! جینگیل های دستی درست میکنن ، بافتنی میکنن ، ترشی میریزن ، مربا درست میکنن ، میرن خرید ، گردگیری میکنن ، شیرینی و دسر درست میکنن و اینا !

من فقط غذا میزم اونم گاهی حوصله ندارم خنده

البته در گیر پایان نامم هم هستم ولی باز اونم حوصله ندارم :(

کلا بی حوصله شد م:)))))) هااااااارهاااار هاررر چشمک

لذت بخش ترین ساعات زندگی من دم ظهره که یه ذره در حیاط رو نیمه باز میکنم یه نسیم خنکی میاد تو  ، یه هوا آفتاب پاییزی ملایمم میاد تا وسطای فرش منم لم میدم یه جا کتاب میخونم یا وبگردی میکنم !! :)))

یه دونه لذت بخش دیگه هم نصفه شب هس که تو رختخواب یا باعلی فیلم میبینیم یا باز وبگردی میکنم !!!!!!!

یکشنبه رفتم با استاد راهنمام حرف زدم راجع به پروژه عملی پایان نامم بسی کمک نمود و البت استرسم داد که ضرب العجل و فلان و اینها !

:)

خلاصه مشغولم ولی همراه با تنبلی :)

به برنامه ریزی در زندگی محتاجم که فقط مینویسم و عمل نمیکنم بهشون !


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مبلمان گوشي چيني اپل دنیای وکتور نقطه سر خط فروشگاه خوشخواب ستارخان دریافت آخرین نسخه ربات کلش اف کلنز كدآهنگ پيشواز ايرانسل شیطنت های ذهن من